سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به نام خدا

 

پس از سال های متمادی امروز سیبی گاز زدم!

مگر حتما باید «پس از سال های متمادی» اتفاق خارق العاده ای بیافتد؟!

از مدرسه که برمی گشتم یادم افتاد سیبم را نخورده ام. گرسنه و تشنه بودم. پیش خودمان بماند مانده بودم چطور سیبم را بخورم. انگار نمی شود سیب را بدون تشریفات (پوست گرفتن و قاچ کردن) خورد. داشتم منصرف می شدم که یکهو یادم افتاد دندان دارم. خوشحال و خندان سیبم را درآوردم و گاز بزرگی زدم.

به یاد آن روزها که خسته و کوفته از دانشگاه برمی گشتم و در صف ترانوا یک سیب سرخ بزرگ در می آوردم و بدون توجه به ملت بیکار، گاز می زدم و تا ته می خوردم.

چه عطری دارد سیب وقتی مدتی بیرون یخچال بماند و آن کرختی ها و سرمازدگی ها را از تن بزداید. چه مزه ای دارد گاز زدن به سیب. مدت ها بود طعمش را از یاد برده بودم.

گفتم «گاهی دلم یک طوری می شود، انگار چیزی گم کرده ام»؛ نگو چه بسیار چیزها که گم کرده ام و هیچ هم به یادشان نیستم.

یک گاز زدن ساده به یک سیب سرخ معمولی مرا برد به حال و هوای روزهایی که همه هم و غمم گرافیک بود. شب و روزم و سراسر دیوارهای خانه کوچکم را گرافیک در برگرفته بود. همه ی عشقم بود. با مهر و انگیزه بسیاری می رفتم و می آمدم. مشکل زبان و ارتباط با هم کلاسی ها و اساتیدی که رسما هیچ از من نمی فهمیدند، از انگیزه و اشتیاقم کم نمی کرد. می رفتم و می آمدم. یادش به خیر. روزهایی که تا ساعت 4 دانشگاه بودم، به محض پیاده شدن از ترانوا می دویدم تا خانه که نمازم قضا نشود. راه کمی نبود، نفس زنان می رسیدم و با همان لباس، نماز می خواندم. قشنگ بیخ قضا شدن! نمی کردم در گوشه ای از دانشگاه بخوانم بلکه خلقی را به راه راست رهنمون گردم!

یک سیب گاز زدن مرا برد به روزهایی که رسما سرخوش بودم. کتابخانه کوچکی داشتم و میزی و لب تاپی. چند قاب عکس از کارهای خودم که روی دیوار مقابل میز به دیوار زده بودم. و دوچرخه ای که مرا تا لحظات خلوت پارک های جنگلی همراهی می کرد. می رفتیم و می رفتیم تا درست وسط جنگل، جایی که جز صدای پرندگان و هیاهوی باد پاییزی میان شاخه های انبوه و دست نخورده درختان، صدایی نمی آمد.

بنی بشری رد نمی شد! آنقدر بکر بود که شاخه ها و ریشه ها در هم تنیده بودند و گاهی به سختی مسیری برای عبور پیدا می شد. کنده ی میان سالی آن میان انتظارم را می کشید که پیشتر کشفش کرده بودم. می نشستم و بساط کوله پشتی را رویش ولو می کردم. خوب پهن بود؛ هم میزم بود و هم صندلی. چهارزانو می نشستم و طرح می زدم. اسکیس های تند از گل و بوته. از فضا الهام می گرفتم. از پیچ و خم شاخه ها و شکل برگ ها. از فرم ریشه های بیرون زده درختان و بافت پوستشان. اسلیمی می ساختم. بعد کتاب می خواندم. دو ساعتی را در خلوت خودم قوطه ور بودم. هیچ مزاحمی نداشتم. خودم بودم و همه ی دل خوشی هایم یک جا.

خورشید از آن بالا مستقیم می تابید و سرمای پاییز را کم می کرد. سیبی گاز می زدم و مویرگ های وجودم سرشار می شد از آرامش و خوشبختی. بی اندازه خوشبخت بودم. همه آن چه می خواستم داشتم و چیزی بیشتر نمی خواستم.

آدم چقدر عوض می شود. انگار هر دوره از زندگی، یک کس دیگری هستی. بگذریم.

یک سیب گاز زدن، آدم را به کجاها که نمی برد!

یادش به خیر...

 


http://up.mahpic.ir/image/2014/11/17/MahPic_ir_Fruit_HD_Photos%20(8).jpg






تاریخ : چهارشنبه 95/12/4 | 4:0 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.